...بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد، مرد نماز را شکست و گفت: مردکا! در حال راز و نیاز با خدا بودم، تو چگونه این رشته را بریدی؟ مجنون لبخندی زد و گفت: من عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم! تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی؟!
نظرات شما عزیزان:
آخرين مطالب
Design By : Pichak |