حقیقت عشق

شب مهتابی

...بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم

 

 

روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد،

مرد نماز را شکست و گفت: 

مردکا! در حال راز و نیاز با خدا بودم،

تو چگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت: 

من عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم!

تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی؟!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط مریم|


آخرين مطالب
» حدیث پریشانی ...
» تو نباشی ...
» حقیقت عشق
» نشانه حیات
» در آتش نگاه تو ...
» کوچه (فریدون مشیری)

 Design By : Pichak